اینکه یک روز چمدانم را دراین شهر دود آلود ببندم...
به دنبالم بیایی...
دستانم را در دستان مردانه ات بگیری و بی آنکه حرفی بزنی از چشمانت بخوانم که فقط برویم...
برویم و یک جایی را کشف کنیم...
یک جایی که پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده باشد جز من و تو...
خانه مان را باهم بسازیم...
هر خشتش را با عشق روی هم بگذاریم...
میگویند زبان عاشقان نگاه است...پس زبان چشمان هم را خوب یاد بگیریم...
هر روز صبح طوری زندگی کنیم که انگار اولین روز و آخرین روز باهم بودنمان است...
تو برایم سیب بچینی و من به عشق در هرنگاه ایمان بیاورم...
بوی غذا بپیچد و مست شویم از داشتن هم...
کاش این فاصله مجال دهد...
کاش...
ما و استیشن 1960...