هر شب من و دیدار،دراین پنجره باتو...

ساخت وبلاگ

امروز بی قرار و سردرگم به فرداهایی فکر میکردم که قرار است بی تو بگذرد...

بهانه گیر و بی حوصله...

هرچند برای عوض شدن حال و هوای من خانواده یک مهمانی  را تجویز کردند اما از زمانی که  به آنجا رسیدم صندلی را طوری تنظیم کردم که چشم در چشم ماه حرف های دلم را به تو بزنم.

راز ماه را میدانی؟

این ماه را درست همان شکلی میبینی که من فرسنگ ها دورتر از تو در آسمان میبینم.

خیره میشوم و بغض هایم را در سپیدی آن حل میکنم.

فکرش را هم نمیکردم در آن بیابان بتوانی چند دقیقه هم به گوشی ات دسترسی پیدا کنی اما هر روز با وسواسی خاص حتی ایمیل هایم راهم چک میکردم.

زمانش را نمیدانم چون وقتی پیامت را دیدم احساس کردم نسبتی با جاذبه ی زمین ندارم...

و چقدر دردناک بود که اشک هایم را که به آخرین حد از چکیدن رسیده بود،پیش چندین چشمی که مرا میپایید پنهان کنم...

واقعا نمیتوانستم حرفی بزنم.میخواستم تلفن را بردارم و زنگ بزنم و یک ساعت تمام برایت گریه کنم...

حرف هایم بی مفهوم بود...انگار بعد از یک اسپاسم عضلانی شدید حالا ماهیچه هایم کمی خودشان را رها کرده بودند...

همان زمان کوتاه هم برای تجدید ضربان قلبم کافی بود...

حالا معلوم نیست چندروز دیگر بتوانیم دوباره در حد همین چند کلمه حرف بزنیم...

همچنان به ماه نگاه میکنم...

ما و استیشن 1960...
ما را در سایت ما و استیشن 1960 دنبال می کنید

برچسب : دیدار,دراین,پنجره,باتو, نویسنده : 2repeat9 بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 19:50